صدای اذان می آید . عصبانی ام کرده . حس خفگی دارم از این همه ریخت و پاش و بازیگوشی . چشم ام به مبلی می افته که با ماشین پرت کردنش ؛ رنگ اش روی زمین ریخته …چقدر هم دوستش داشتم. میایم داد بزنم . میگه میخوای اول نماز بخونی….. جلوی خنده ام را به زور میگیرم تا مثلا ابهتم نریزه. حرف خودم را به خودم پس میدهد و مثل آب روی آتیش آرومم میکند. یادم میندازد که خواسته یا نمایشی ,,, سعی کرده ام حداقل موقع اذان ؛ عصبانی هم که باشم بگم بعد نماز به حسابت میرسم…بعد نماز خنده تحویل اش داده ام که به احترام نماز ؛ عصبانیتم یادم رفت . شب ها به تشخیص پزشک قرص به او میدهم بلکه در کنار بقیه کارها ؛ پسرکم از پس بیش فعالی بربیاد. قرص اش را میخورد و بازی بازی کنان نماز میخواند….زیر لب از خدا چه میخواست را نمدانم . ولی همین که حرف در گوشی با خدا داشت . خدا روشکر.
آیه یار حامی جامعه بیش فعالی